چه اتفاقاتی میتوانست بیافتد تا من تولد سی و نه سالگیم را نبینم

دوباره زمین چرخید وچرخید وبه زادروز متولد شدن من رسید. روزهای تولدم در دوران کودکی به جز خوشحالی و شادمانی از داشتن یک کیک رنگین ویا هدیه های تولد و بازی با دوستانم مفهومی دیگر نداشت و همه اتفاقات بد و وحشتناک دیگر دنیا برای من وجود خارجی نداشت. اون روزها ناراحتیها و دلواپسیهای من منتهی میشد به تمام شدن زودگذر جشن تولدم ویا غصه دار بودم از این که دختر خاله عزیزم و بهترین همبازی کودکیهایم چرا باید برود خانه خودشان ومن دوباره تنها بشوم و با اسباب بازیهایی که تنهایی بازی باآنها لذتی نداشت بازی بکنم. عجب دغدغه هایی داشتم و تصور میکردم که همه مشکلاتم با کمک مادر و پدرمیتواند حل شود
امسال مثل اینکه دارم جف پا دارم میپرم توی ۳۹ سالگی و تصوراتم در مورد روز تولد به نحوی غریبانه ای تغییر کرده. بعد سن سی سالگی هر سال عصبانی بودم که دارم پیرتر میشوم. اما امسال کاملا افکاری حدید در مخچه کوچک بنده متظاهر شده.افکاری کاملا متفاوت با نگاهی تقریبا خوشبینانه نسبت به دنیا.
فکر میکنم من خیلی
خوشبختر و خوش شانستر بودم از انسانهای که میشناختم یا نمشناختم . منظورم انسانهایی است که الان آن طرف آسمان آبی پرواز میکنند و دیگر این خاک آلوده را با ما تقسیم نمیکنند .احتمال این که من هم یکی از آنها بودم خیلی دور از واقعییت نبوده.میخواهم چند نمونه و دلیل که ممکن بود احتمالات تلف شدن زود رس مرا رقم بزند به ترتیب مینویسم

مثلا: در همان سالی که من بدنیا آمدم فضا پیمای آپولو پنج یا هشت به زمین نشست. اگر دانشمندان در تخمین فرود اشتباه کرده بودند احتمال اینکه بر روی سقف خانه ما فرود بیایید خیلی قوی بود. احتمال کشته شدن من وخانواده ام بیشتر چراکه این فضا پیما دویست و پنجاه کیلو از خاک ماه را غیر قانونی با خودش به زمین آورده بود
اگر خانواده من در بنگلداش زندگی میکردند احتمال داشت در طغیان آب و سیلاب سال ۱۹۷۴ کشته شویم. اما ما آنجا نبودیم و زنده ماندیم
دقیقا زمانی که من هشت ساله بودم یک آتش سوزی بزرگ در کازینو ام جی ام لاس وگاس رخ داده. اگر من اون انجا بودم چی؟ یک دختر هشت ساله معلوم نبود چه اتفاقی برایم می افتاد شاید زیر دست و پا آتش نشانهای ناشی خفه میشدم
در سال ۱۹۸۹ اگر من و پدرم به مسابقه فوتبال در انگلیس رفته بودیم ممکن بود جزو اون نودو پنج نفر آدم زیر دست و پا له بشیم و بریم تو تاریخ فوتبال . خوشهالم که پدرم هیچ موقع برای تماشای فوتبال به استدیوم نمیرفت و من را هم با خودش نمیبرد

و اما این یکی اتفاق که خیلی خیلی خیر از بالای سرم رد شده. از ترکیه که برگشتیم و هنوز عکسهامون هم چاپ نکرده بودیم شنیدیم زلزله ۷.۱ ریشتری کلی آدمها و هتلها و... را باخاک یکسان کرده. حالا که فکر میکنم عجب روزگار غریبی است و عمر ما به دنیا بوده ها

در سال ۲۰۰۲ فیلم گنگهای نیویورک به سینما آمد و من آن را خیلی دقیق تماشا کردم. فیلم مرا بسیار تحت تاثیر خود قرار داد. امروز که فکر میکنم میبینم برای چی اون روز خیلی دگرگون شده بودم. اگر من در اون سالها به آمریکا مهاجرت کرده بودم حتما قربانی گنگ وگنگ بازی شده بودم

خلاصه زندگی من سراسر شانس بوده و بس وفقط با شادی و خوشهالی در کشوری به نام ایران بزرگ شدم . زندگی من سراسر اتفاقات خنده دار بوده. مثلا زمانی که من شش ساله بودم مدرسه ما را برای شش ماه تعطیل کردند تا یک کارهای خوبی انجام بدهند که ایرانی ها در شادی و شادمانی و ثروت غوطه ور بشن. چقدر خوش میگذشت شبها وقتی کارکران اداره برق اعتصاب کرده بودند و هیچ کس برق نداشت من و بابا و مامان توی خانه زیر نور چراغ گازی تخته بازی میکردیم و ریاضی میخوندیم. گاهی هم صداهای شعارها مثل لالایی میآمد و ما بهشون میخندیدیم

بعدها اتفاقات جالبتر و هیجان انگیزتری رخ داد. ایران و عراق شروع کردن اسلحه های اضافیشون را به هم دیگه پاس دادن تا از دست این همه آهن اضافی خلاص بشن و باز هم به ما کلی خوش گذشت. مخصوصا وقتی که هواپیماهای عراقی بالای شهرمان مانور میدادن میرفتیم توی پناهگاه و هی غشغش میخندیدیم. باور کنین اگر دروغ بگم

یک مرتبه هم توی راه مدرسه با یک ماشین پیکان قرمز قشنگ تصادف کردم چون آقاهه بیچاره حواسش پرت شده بود و آمده بود توی پیاده رو. خیلی آقای مهربانی بود از توی ماشینش به من نگاه کرد و وقتی دید من حالم خوبه زودی گاز ماشینشو گرفت و رفت که حتما سر کارش دیر نرسه
الان که فکرش را میکنم تازه متوجه میشم چقدر خوش شانس بودم که تا حالا زنده ماندم و دلیلش هم اینکه من کشوری که به دنیا آمدم جای درست زمان درست بوده پس شادمان هستم که سی و نه ساله شدم چون من یک ایرانی خوشبخت هستم مثل همه ایرانی های مثبت و خوشبین و خوشبخت دیگه. ما همه خوش شانس بودیم مگه نه



---------------------------------------------------------------------------------
What could happen in 39 years

Earth was circled and circled again and arrived to the point that I can say it is my day. Aha.. My birthday,,,,, When I was a kid on my birthday days I had so much fun and blasted. Because of the cake and birthday gifts + my parents guests and party everything was so great. No worries and if there were anything to be upset if was a short day for me to spend with my best cousin and play with our toys. I was getting mad when my favorite cousin had to go home and I didn't feel playing with my animals and cars alone. But years passes by and I grow up so fast. Problems grows with my age. I can not solve anything like before. When I was a kid with complaining to my mom or dad everything was solved right away. He he not anymore. This year I have a different feeling about my birthday. Instead of nag nagging I am thinking how lucky I am to be alive for 39 years. I am describing here that what could happen to me in 39 years.

In 1971 Apollo XVII, the last manned moon could land accidently to our home and kill all of us instead of landing back to Earth, because it was carrying 250 pounds of lunar samples.
Or if my parents would live in Bangladesh we could have been killed in Monsoon floods in 1974.

When I was eight a big fire happened in MGM grand Hotel in Vegas 89 people were killed! If I was there I could be killed by a fire fighters hammer or none trained firefighter!
In 1989 me and my dad could be killed in Sheffield England Stadium among other 95 people who were crushed in the soccer game. I am so happy that my dad never went to the soccer game stadium.

This one I think is the closest one. Right after we came back from Turkey we heard that 7.1 earthquake killed lots of people. OH! We didn't even developed our picture. Oh what a lucky honey moon trip we had.

In 2002 Gangs of New York came to theater. I watched that movie and I was amazed of story and plays. But until today I never thought that how lucky I am that I didn't born in that era! WOFFF. If I moved to United State at that time, I would have been killed definitely and I wouldn't be 39 today.
I am thinking and I see myself as a lucky woman. I survived all of these accident that could happen to me and I had so much fun in my life living in an era of revolution and 8 years of war which was more fantastic and glamorous. I remember how much fun I had when Iranian wants to create a green peaceful with full-democracy atmosphere to breath. I was playing cards and cheese with mom and my dad every-night during revolution nights when we didn't had power because of the workers strike. We were listening to the chanting of people who wants to have the freedom and we were practicing math with my parents. My school was shutdown for six months due to the transaction of changing power. More fun was ahead of us. We had so much fun-time in the war between Iran and Iraq. Oh yeh airplanes were come in the sky and were booming our cities. We were all just laughing and celebrating the fire works above us. I have lots of good memories to tell. Once I was going to school and one beautiful red car hit me on the cross walk. He He it was so funny. Poor driver he was in rush, first he looked at me and he realized that I was ok he went fast back to the street because he was late. Any way I think I have been a lucky person to make this far because I was born in a right time right place and I wasn't in a wrong places in the wrong time. I had so much great time and I don't have anything to complain. Heeee I am 39

Popular Posts