ﻧﻤﻜﻲ

اﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺁﺷﻨﺎﻱ ﻏﺮﻳﺒﻲ اﺯ ﺧﻮاﺏ ﺑﻴﺪاﺭ ﺷﺪﻡ. ﻧﻤﻜﻲ آی ﻧﻤﻜﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﺗﻮﻱ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ و ﺗﻮﻱ ﺷﻬﺮﻱ ﻛﻪ اﺻﻼ ﺗﻌﺪاﺩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪاﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻛﻤﺘﺮ اﺯ ﻋﺪﺩ ﺻﺪ اﺳﺖ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺩاﺭﻩ ﻧﻤﻚ ﻣﻴﻔﺮﻭﺷﻪ؟ ﻛﻤﻲ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﻢ ﺭا ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ و ﮔﻮﺷﻬﺎﻳﻢ ﺭا اﺯ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻟﺶ ﺣﺮﻛﺖ ﺩاﺩﻡ ﺗﺎ ﻭاﺿﺤﺘﺮ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﻋﺠﺐ ذهن ﻣﺎ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮاﻳﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ

ﭘﺴﺮﻛﻲ ﻛﻤﻲ ﻛﻨﺪ ﺫﻫﻦ ﺳﻌﻲ ﺩاﺷﺖ آﻭاﺯﺑﺨﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ اﻣﺎ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻟﺤﻆﻪ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ و ﺣﻤﻠﻪ خاطرت از ذهن خسته و پر از مشکلات و مسايل آدم بزرگها ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ پرتاب شدم. این روزها سعی میکنم کمتر به گذشته فکر کنم چون دلتنگیهایش آزارم میدهد اما وقتی خاطرات حجوم میاورند همانند ماشین ترمز بریده کنترل از دست خارج میشود ؛؛ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺴﻲ ﻇﻬﺮ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ


 ﻣﻦ و ﭘﻮﭘﻚ ﺑﻌﺪ اﺯ ﻳﻚ ﺻﺒﺢ ﺧﺴﺘﻪ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺩﺭﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻬﺎﻱ شلوغ ﺗﻬﺮاﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺻﺪاﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻤﻜﻴﻪ... ﻧﻤﻜﻲ... ﺁﻱ ﻧﻤﻜﻲ...ﺧﺎﻧﻢ ﻧﻤﻜﻴﻪ... اﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺩاﺧﻞ اﺗﺎﻕ ﺷﻠﻴﻚ ﺷﺪ.ﭘﻮﭘﻚ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭا ﺑﺎ ﻋﺼﻴﺎﻧﻴﺖ و ﻣﻴﺎﻥ ﺧﻮاﺏ و ﺑﻴﺪاﺭی باز کرد و ﺻﺪا ﺯﺩ ﺁﻗﺎ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪﻩ؟ اقلا ﺑﻠﻨﺪﮔﻮت ﺭا ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻛﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺩاﺭﻥ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ

ﻣﺮﺩ ﻧﻤﻜﻲ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﻦ و ﺻﺪاﻱ بسیار خاص و ﺑﺎﻣﺰﻩ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻼﺳﺘﻴﻚ ﻧﺪاﺭﻳﻦ. ﭼﺸﻢ ﺁﺭاﻡ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻴﻜﺸﻢ حالا شما از مادر بپرس پلاستیک ﻧﺎﻥ ﺧﺸﻚ نداره. ﺻﺪاﻱ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮدوی ما زدیم زیر خنده و صدای غش غش خنده مان ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﺷﺪ.ﺻﺪاﻱ ﺧﻨﺪﻩ های ﻣﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﻱ ﮔﻮﺷﻢ هست

بی پروا خندیدن اون کاری که این سالها مخصوص آدمهای بخصوصی شده ﻣﺮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻛﺸﻴﺪﻥ ﻛﺮﺩ و ﺁﺭاﻡ ﺁﺭاﻡ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺯﻳﺒﺎ و ﺷﻴﺮﻳﻦ و 
ﺳﺎﺩﻩ که میایند و میروند و محو میشوند ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻱ ﺑﭽﻪ ﮔﻴﻬﺎﻳﻤﺎﻥ ﻭﻟﺤﻆﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻲ ﭘﺮﻭا ﺑﻪ ﻫﺮ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﻲ ﻳﺎ ﻛﻢ اﻫﻤﻴﺖ اﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ

Popular Posts