غّر نامه ..... دستگاه آدم شناسی

ای کاش یک مرکزی دانشگاهی یا فردی بودجه ای برای ساختن یک دستگاه آدم شناسی اختصاص می داد تا این وسیله ساخته میشد. احتمالا هر مرکزی که از این دستگاه ها تولید بکند از بیل گیت هم بیشتر در تاریخ اختراعات معروفتر و ثروتمند تر خواهد شد
سی و هشت سال از عمر زمین با وجود بی وجود من گذشته و از خیابان خاطراتم که میگذرم سرم آتش میگیرد. آرزوی من در آستانه تولدم این است که این دستگاه با تمام تواناییهای خاص اختراع شود تا شاید روبرو و چشم در چشم بشینم با تک تک تمام کسانی که در زندگی مستقیم و یا غیر مستقیم به من ضربه زدند و دست و پا ی مرا شکستندد و چشمهایم را در آوردند و گلویم را فشردند که نفس ام تمام شود. آرزو دارم دستگاه آدم شناسی را متصل کنم به با تمام کسانی که ادای مهربانان و دلسوزان را دراوردند و دستشان را بر روی شانه ام گذاشتندند و با دست دیگر قلبم را از سینه بیرون کشیدند. آرزو دارم آنها بشنوند که چگونه مرا تکه تکه کردند و جویدند. همانهایی که تصور دارند که صورتشان رنگ آسمان آبی است و دهانشان پر از گلهای بهاری.
ای کاش کسی این وسیله را میساخت


آرزو دارم به تاریخ باز گردم و به آن آموزگاری که مرا برای شیطنت های کودکانه ام تنبیه کرد نشان دهم که چقدر وجود خود او همانا خود شیطان بود. آرزو دارم که به سالهای جوانی باز گردم و صورت برافروخته آن مهربان فرد بزرگ فامیل را به دیوار بچسبانم و آن دستگاه انسان شناسی را به پشت نخاعش وصل کنم تا تیر بکشد هر انچه در هیکل ناتمیزش غوطه ور است. میخواهم دستگاه بابت تمام کج گویی هایش که بر زیبایی و شوقزدگی جوانی من روان داشت فریاد بکشد. میخواهم به او یاداوری شود که فرزندش نابه کارانه و نابابترانه بود چرا که اینچنین پرورش داده شده بود حسودی و خودخواهی و تنبلی را از تو آموخته بود .چرا برای دل خوشی وجود خودت مرا سوزاندی و در هر مجلس و مهملی اسم مرا در دهانت غل غل کردی تا سوزش روح خودت تسکین یابد. برای تو عزیزی مینویسم که همیشه با وجود حرفها و متلکهای بنفش تو باز هم دوستت داشتم و دختر تو عزیزترین دوست من بود. تو مهربان مریض بودی و مریضیت همانند انگل گوشت خوار به اما و احشائ تمام فامیل نفوذ کرد و همه را آزردی اما همه به تو احترام روا داشتند و دوستت داشتندد. دلت نشکند میخواهم به تو بگویم که تو تنها نبودی. اعضای دیگر فامیل هم همانند تو و همانند همان کرمهای انگل در گوشت و پوست و خون همدیگر فرو رفتند و آلودگی روح تیره رنگشان را به یکدیگر منتقل کردند. تو تنها نبودی. اگر من روزی دستگاه انسان شناسی را داشته باشم به تک تک افراد فامیل که باورشان دوستی بود اما دلشان مالامال از کمبودهای شخصیتیشان نشان خواهم داد که قاتلان جامعه کوچک فامیل همان آنها بودند

عزیزان نزدیکتر از مژه دلشکسته نشوید که این فقط شما نبودید که حتی آدمهای بدون صورت در کوچه و بازار و دوستان همبازی ام در مدرسه هم مرا از تیرهای خاردار و برنده محبت خود بیدریغ نگذاشتند. همان مهربانیهای خشن و گاه فلج کننده را هم با مهارتهای خاصی بر میانه شخصیت و موجدیت من فرود آوردند یکی پس از دیگری و هر کدام با من دلداری و همدردی کردند برای مرحم زخمهایی که دیگری بر پیکرم وارد کرده بودند. اما زخمهای تازه بر پیکرم نشاندند تا خودشان خوشحال باشند

آرزو دارم دستگاه آدم شناسی اختراع شود تاآن را متصل کنم به خانم روانشناس بسیار محترم و بسیار معروفی که مرا به روش خودش تنبیه کرد تا ادب شوم. خانم دکتر زمانی که تو از من استفاده کرده تا از اسرار فرد دیگر مطلع بشوی و استفاده کنی و در اخر مرا با رودربایستی با خودم درگیر کردی تا به هیچ تفکر نکنم و تو با دسنتهای آلوده همچون مگس که از روی مدفوع به اجبار و غم بلند میشود بلند شدی تا طعمعه دیگری بیابی و خود را مشغول نگاهداری یادت میاید. ای وای به دانشگاهی که به تو و دکتران همانند تو مدرک دکترای روانشناسی اعطا کردند

آرزو دارم که روزی بییاید که با ماشین انسان شناسی بتوانم بشنوم چرایی رفتار زنی بنام مادر... مادر همکاری که سایه به سایه دخترش در خیابان ها می امد تا بداند که فرزندش کجا میرود و با که نشست و بر خواست دارد مبادا که فاسد نشود و هرز نرود.
این مادر از فرط عشق به دخترش حتی حاظر شد که هر مانعی که بر سر راه دخترش باشد نابود کند حتی اگر رقییب عشقی دختر رویا پردازش یک انسان باشد. چرا که خداوند بهشت را زیر پای مادران بنا نهاده و مادران انسانی همچون مادر خرس شکار میکنند و میدرند تا فرزندشان سیر شود. دخترک بسیار جوان عاشق شد به مردی که به من عاشق شد و من از همه جا بی خبر کورمال کورمال در دنیای کار و خلاقیت حتی یادم به عاشقی نبود. آن سال من نمیدانستم که میتواتنم عاشق شوم و حتی نمیدانستم که مادر به خانه معشوق خیالی دخترش و همسر مرد به عنوان شخصی ناشناس هشدار میدهد که من مانع عشق همسرش به او میباشم. بیچاره من که نه میدانستم که مرد عاشقش ام بوده و دم بر نیاورده. سالها بعد راز او بر ملا شد که بسیار دیر بود. همکارم یعنی همان دختری رویایی و مادر بسیار مهربان دستان خود را به دروغهای بزرگ آلوده میکنند و آتشی خانمان سوز در خانه مرد روشن میکنند. همسر مرد همچون ببر زخمی دست به چاقو میشود تا عشقش را با فرو کردن آن در دستان پرکار مرد اثبات کند. این جا است که شاید ماشین انسان شناسی آژیر خطرش بلند میشود. اما ادامه داستان به نفع مرد تمام میشود. او شهر کوچک را ترک میکند و به دنیای بزرگتر که به آن تعلق داشته باز میگردد. او با این جا به جایی راههای موفقیت را با سرعت میپیماید و پله ها را چهارتا چهارتا بالا میرود. مادر, دختر عاشقش را غمگین میکند و من باز هم کمرم خم میشود.

اگر روزی دستگاه انسان شناسی ساخته شود آن را همینجا متصل میکنم به درب خانه آنها. آنهایی که فرزندانشان را از روی جهالت به فناکده کشاندند. انقدر سنگ علی شریعتی را به سینه زدند و از محمد و دین دفاع کردند در مقابل دشمنان دین و خدا جنگیدند که چاقویشان از اشتباه گردن خودشان را زد. دخترک بزرگترشان با هزران آرزو هنوز در سن سی و چند سالگی همانند کودکی هشت ساله در جامعه رفت و آمد میکند و سرگردان و حیران از آینده و ترسان با گذشته و افکار مادر و پدرش زندگی میکند.
شاید خواننده های این صفحه باور نکنند آنچه را که میخواهم بنویسم گاهی حتی خود م هم باور نمیکنم.
انسان موجود غریبی است و تفاوتش با حیوانات استفاده احساسی از عقل میباشد اما بیشتر اوقات انسان از ورای آن هم ماورا تر میرود و برای رفع تعفن تن گندیده اش خود ش را به شدت تکان میدهد تا همه جا را هم وزن و هم بوی خود بکند
بازگردم به داستان خانواده گم و گیج نزدیک خانه ما. داستان پیچیده زندگی آنها با مریضی اعصاب و روان فرزند دوم آنها تبدیل به یک کلاف گره خورده شد. روز به روز همه رفتارهای آنها مرموزانه تر شد. آنها تصور میکردند که همانند کبک وقتی سرشان را در برف فرو ببرند هیچ کس آنها را نمیبیند. و اما داستان این خانواده چه ارتباطی با مشکلات من دارد! نمیتوانم . نمیتوانم چگونه مطرح کنم که حداقل خودم حالت تهوع مرا فرا نگیرد.
کوتاه سخن. شاید باور نکنید این خانواده خیلی خیلی خدا دوست برای آرام کردن دردهای بی درمان خود با تهدیدها و داستان سراییهای خراب کننده با تلفنهای ناشناس تلاش میکنند که من و خانواده مرا به نابودی بکشانند. این جا آن جا همه جا دوستان نادوست و اقوام بی قوم مرا تکه تکه میکنند تا خودشان سیراب شوند. شاید دستگاه انسان شناسی همانند آیینه روبروی صورت آدم ها به آنها چهره واقعیشان را نشان دهد تا از کثافتهای وجود خودشان استفراغ کنند. مطمئن هستم این مهربانان از آیینه فرار میکنند یا اگر خود را در آن نگاه میکنند گلستان پر گل در اطراف خود میبینند.

دلم گرفته و داستانهای زیادی از جلوی چشمانم میگذرد. میدانم شما هم از تیرهای مهربانانه دوستان و اقوام در امان نبودید و نخواهید بود و شما هم خواسته و ناخواسته تبدیل به مرده خواری میکنید و زندگی عزیزترین های زندگیتان را یا دوستانتان را تکه تکه میکنید و شما قاتل خواهید بود بدون محکمه
این مطلب ادامه دارد

Popular Posts